سریع و بلند گام برمیداشت. زیر لب هم انگار چیزی بگوید، تند تند لبهایش تکان میخورد. اینطور نبود همیشه، غم که قلبش را در مشت زمختش میفشرد، سربازهای منطقش که مقابل هم صفآرایی میکردند، اینطور میشد.
این بار اما فرق میکرد؛ مغزش هیچ راهی پیش رویش نمیگذاشت، قلبش هیچ جا را نمیدید!
از کنار باغ جوادیها هم گذشت؛ کش آمده بود انگار دیوارش! تمامی نداشت.
حمام را که رد کرد، سلامِ کیسهکشِ لنگ به کمرِ حمام را نشنید، علیک نگفت و راه کجش را به سمت ژاندارمری کجتر کرد.
همانقدر سریع و استوار راه میرفت و زیر لب با کسی نامعلوم بگو مگو میکرد.
چه کسی نمیشناسد پسر حاج محمود علوی را؟ مشام چه کسی خون علوی را که در رگها هم آرام ندارد، نمیشناسد؟ برق چشمانش به چه کسی مجال نگاه مستقیم میدهد؟ چه منطقی میپذیرد حاج محمود برود و شناسایی کند که جنازهی پیدا شده در قنات از رگ و ریشهاش هست یا نه؟ پسرش هست یا نه؟ حسینش هست یا نه؟ اصلا پسر بالغ محمود علوی دور و بر قنات چه میکند که افتاده باشد؟ جد اندر جد چه کارهی قنات بودند که کار به مادرچاه قنات داشته باشند؟
اصلا گیرم یک در هزار افتاده باشد، دیگر شناسایی کردن چه صیغهای است؟ علوی صورتش داد میزند علوی است. علوی را از هیکل چهارشانهی تنومندش میشود شناخت.
اصلا گیرم یک در هزار پسر حاج محمود افتاده باشد در مادرچاه قنات، قنات آتش که نیست بسوزاند! پسر محمود سه روز است که نیست. گیرم یک در هزار سه روز در مادرچاه مانده باشد؛ فک و چشم و ابرویش که سر جایش هست!شناسایی حاج محمود لازم نیست.
اصلا گیرم رگ و خون حاج محمود، بیکار بوده، بر فرض محال دور مادرچاه میچرخیده، ندیده و نفهمیده و افتاده در چاه؛ صورتش را چه کسی از هم پاشیده؟
از بین حرفهای یک دسته هم شنیده بود-البته او که رسید، زود جمعش کردند-شنیده بود دست و پای حسینش بسته بوده وقتی پیدایش کردند و برای این که داستان بیخود نسازد، بازش کردند؛ داستان بیخود ساخته شده.
حسین علوی را بیکار و کور و بیدست و پا کردند که چه؟ که داستان نسازد دست و پای بستهی او؟ که دهان کسی باز نشود به حق؟ که اگر باز شود، دست و پا بسته و له شده ته مادرچاه پیدایش میکنند؟
محمود علوی جلوی ژاندارمری بود. نگاهی انداخت به طول بنا؛ بلند تر از همتش نبود. هیکل بلند و تنومندش را کشید داخل ساختمان. رفت که اگر حسینش را دید یک در هزار، نگذارد دستش بسته بماند. نگذارد زبان سرخ سر سبزشان را بر باد بدهد.